امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

عشق مامان و بابا

استخر

  این شبها امیرمحمد با بابایی برای شنا به استخر میرن . البته چون ماه رمضون ، استخر از ۹ شب به بعد باز میشه . بدو بدو بعد از خوردن افطاری به استخر میرن . اولین بار آقا ایلیا هم همراهشون رفت در حالیکه  بلیط استخرو مهمون عمه جون خدیجه بودند .  حسابی به هر دو تا بچه خوش گذشت .                طبق معمول همیشه و به گفته بابایی امیرمحمد آویزان و ایلیای گریزان داستانهای همیشگی شونو داشتند .  به عکس امیرمحمد نگاه کنید راحت میشه تعداد دنده هاشو شمرد . پسر مینیاتوری مادر که قربونش برم ...  هر چی میخوره چاق نمیشه ....    ...
25 تير 1392

حلول ماه رمضان مبارک

                           حلول ماه مبارک رمضان ماه عبادت و اطاعت، ماه تقویت روح و تثبیت ایمان ، ماه زدودن زنگار گناهان ازساحت دل و جان،ماه تعیین سرنوشت ،ماه رفتن به سوی بهشت،تبریک و تهنیت باد.                                                به جز حضور تو،  &nbs...
23 تير 1392

جمعه امیرمحمد با دایی جون مهندس

  جمعه ۱۴ تیر ، دایی جون فرهاد با امیرمحمد قرار داشت که ببردش بیرون . چون شب قبل تولد ایلیا بودیم امیرمحمد حسابی خسته بود. برخلاف بقیه روزهای تعطیل امیرمحمد حدود ساعت ۹ صبح از خواب بیدار شد و سراغ دایی جون و گرفت . گفتم مامانی هنوز نیومده . ساعت ۱۱ فرهاد اومد و با امیرمحمد خوشحال ، رفتند بیرون . پسرکم سر از پا نمیشناخت . موقع رفتن هم بهش گوشزد کردم فقط میتونه بستنی بخوره و نه هیچ چیز دیگه ....                     حدود ساعت ۲ برگشتند . با چندین مدل کیم و بستنی . امیرمحمد با هیجان گفت مامانی برای شما هم بستنی خریدیم .... چون گفتم چیز دیگه نباید بخره چن...
17 تير 1392

تولد 8 سالگی آقا ایلیا

  تمام وجودمان را درقلبمان ، قلبمان رادرچشمانمان و چشمانمان رادر زبانمان  خلاصه مي كنیم تابگويیم روزتولد آقا ایلیامبارك . با آرزوی فرداهایی روشن تبریک صمیمانه مارا پذیرا باش                               از طرف امیرمحمدومامانش (متن پیامک تبریک مابه عمه جون خدیجه)     صبح پنجشنبه وقتی که برای رفتن به اداره حاضر میشدم . امیرمحمد اومد کنارم با صدای بغض آلود گفت : مامانی اداره نرو دوست ندارم برم مهد کودک ....  چند وقتی میشد که این داستان...
14 تير 1392

پسر لپ گلی ...

   امیرمحمد وبابایی برای اصلاح  موهاشون به آرایشگاه ماه داماد میرن و هر دفعه دوتاییشون دوماد میشن ...  دوهفته قبل روزی که برای اصلاح تابستونه موی سر به آرایشگاه رفتند من اضافه کار بودم و بعدش هم باید به فیزیوتراپی میرفتم . بابایی بعد از اصلاح امیرمحمد و به خونه مادرجون برد . تا  ساعت ۶ عصر کارم طول کشید . بعد به همراه بابایی برای گرفتن امیرمحمد به خونه مادرجون رفتیم . وقتی امیرمحمد و دیدم با ایلیا در کوچه مشغول بازی بود .از دیدن آرایش موهاش خیلی لذت بردم ولی به نظرم اومد که امیرمحمد آفتاب سوخته شده  خیلی ناراحت شدم . موقع برگشت به بابایی گفتم ببین صورت بچه  چه جوری سوخته لابد بیرون از...
10 تير 1392

آخر هفته و باز هم بابلسر ...

  پنجشنبه ۳۰ خرداد با همه عمه جونهای امیرمحمد و خانواده هاشون و البته با حضور مادرجون ، به قصد شنا به بابلسر رفتیم . ولی دریا طوفانی بود و در طرح سالم سازی دریا نمیشد شناکرد .   خیلی حالمون گرفته شد . امیرمحمد خیلی خوشحال از اینکه با ایلیا ، پویان ، پرهام و علی همسفر شده . سوئیت اجاره کردیم و شب کنار دریا موندیم به امید اینکه روز بعد دریا آروم بشه ... ولی روز بعد هم دریا آروم نشد که نشد ...                        ولی به آقایون و البته به امیرمحمد و ایلیا که کلی شنا و شن بازی کردند حسابی خوش گذشت . ...
4 تير 1392
1